خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت...

ساخت وبلاگ
ایستاده بودم پشت پنجره ی کوچیک رو به کوچه... و توذهنم تجسم میکردم روزایی که آرزوی زندگی تو این خونه رو داشتم.دکتر G همیشه حال منو خوب میکنه و این بار مستثنی نبود... من دارم روز به روز بهتر میشم و تغییرات کاملا مشهوده...ساعت دو امتحان دارم...مید ترم! و فردا کنفرانس...یه شرایط کاری خاص واسه آبان پیش اومده که من دوس ندارم اوکی بشه؛ البته همه چیو سپردم به خدا...من دوس دارم همیشه آبان و مهندس z با هم باشن و ما زیر سایه ی اون ، شریک اون و در کنار اون مرد مهربون باشیم!  خدایا مثه همیشه بهترینا رو برامون رقم بزن! میدونی که من چقد حساسم...  خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14

نشستم جلوی تی وی کأسه اناری هم کنارم و جم میبینم... أز همین سریالای داغون که ایرانیا بازی کردن! راستش دلیل نوشتن دوباره این بود که بگم دکتر جی بازم معجزه کرد و من دارم بهتر میشم! خیلی خیلی بهتر و اینو روز به روز با نگاه کردن به خودم توی آینه و تاییدای آبان میفهمم :) دیروز ظهر با آبان رفتیم خرید میوه و سبزی و خوراکی...واسه مهمونی امشب پسر عمش میاد اینجا با خانومش و پسرش... فک کنم واسه خونه ی جدیدمون میخان کادو بیارن! راستی من اینجا از اسباب کشی گفتم؟ از شور و استرسام؟ از عجله هام؟؟ از هیجانمون...از اینکه الان تو خونه ی خود خودمونیم... دیروز عصر توی بارون رفتم آرایشگاه... ابروهامو برداشتم ، رنگشون کردم و بعد طی یه تصمیم یهویی رفتم پیش دوست مامانم ارایشگاه اون و موهامو رنگ کردم! عسلی شدم باز ؛) خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14

مهم ترین اتفاق آذر ماه شغل آبان عزیزم بود که یه تغییر تحول أساسی تو زندگیمون به حساب میاد و کلی واسش نقشه ها داریم... خدا رو شکر میکنم که مثه خیلی وقتا همون چیزی شد که من و یا بهتره بگم ما میخاستیم و خدا هواهونو داشت...امروز بعد از مدرسه رفتم خونه ی مامانم اینا و تو جمع چهار نفرمون کلی غیبت کردیم.... از این حرفای تو دلی که باید گفته میشد فقط به خونواده! بعدش آبان هم به جمع مون اضافه شد و ناهار خوردیم و توی دنیای مجازی پرسه زدیم...عصر آبان که رفت باشگاه من و مامان و بابا فیلم دیدیم،شام خوردیم حرف زدیم و من از کنار اونها لذت میبردم اخه خیلی وقته که یه خلایی رو حس میکنم در وجودم که به نظرم ناشئ از کمتر شدن رابطم با خونوادمه که به نظرم این به پوئن منفیه!!!! باید مثه این دخترهای وابسته به خونواده همش ور دلشون باشم مخصوصا الان که خونم به مامان اینا نزدیکه! راستی بابا و مامانم واسم هدیه ی خونه فر تو کار خریدن و حسابی سورپرایز شدم! البته خودم باهاشون رفتم و انتخاب کردم منظورم اینه که با مهربونی شون مثه همیشه شرمنده شدم؛) اخر هفته تولد مامان دری بود! دری زن جک هست که تازه عقد کردن ! ی خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14

بیست و سوم آذره! ساعت هشت و ده دقیقه ی شبه و من تنها خونم... ناهار فردا رو درست کردم ، قرمه سبزی، آخه آبان فردا دو شیفت میمونه سر کار و منم بعد از کار تا چار یونی هستم:) آخر هفته خیلیییی خیلیییی زودتر از همیشه داره میرسه و من با آغوش باز منتظرشم! نیم ساعت پیش تقریبا بعد أز رفتن ابان به باشگا منم رفتم خرید سر کوچه ای :))) سبزیجات و میوه ... قدم زنون رفتم و همین طوری تو کوچه که میرفتم خدا رو شکر میکردم که اومدیم اینجا و خونمون جاش خوبه تا حدی که من هر وقت بخوام میتونم برم بیرون و همه چی نزدیکمه و جاشو با خونه قبلی مقایسه میکردم!!! الانم بوی برنج زعفرونی که گذاشتم میاد و قورمه سبزی... باید برم حمام یه دوش أساسی بگیرم.... بعد دیگه فردا واسه مهمونی جمعه برم خرید لباس و شلوار شاید... همون مهمونی که هیچ وقت دوس ندارم برم به خاطر وجود اون آدما اما الان یکم برام آسون تَر شده...باید مواظب رفتارم باشم حس میکنم گاهی زود عصبانی میشم و با آبان بد اخلاقی میکنم!! باید همون آهار مهربون بمونم... راستی امروز میدترم داشتم یکم خوندم ولی إستاد از اون پایه ها بود و گذاشت تا میتونیم تغلبی کنیم!!! دی خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14

خیلی حرفا دلم میخاد بزنم زودتر از اینا باید میومدم میگفتم اما نشد...الان دارم موسیقی متن ک و زی گو ن ی گوش میکنم که منو میبره به هزاااران سال پیش که سینگل بودم...سال ٩٣ ! انگاری خیلی وقت پیشه! خاطرات روزای گذشته رو از چن ساعت پیش شروع میکنم تا ذره ذره یادم بیاد...امروز ظهر بعد أز تموم شدن کار رفتم بیرون بر و غذا گرفتم و بعدش یه خرید حسابی میوه و سبزیجات! یه جای جدید نزدیک محل کارم پیدا کردم هم قیمتاش منصفانه س و هم میوه و سبزی هاش تَر و تازه س... بعدش آبان قرار بود بیاد دنبالم همین که رفتم سوار ماشینش شم دیدم یه خانومی از صندلی جلو پیاده شد فک کردم اشتباه کردم اما بعد دیدم همکارشه! خیلی زورم گرفت ولی خودمو کنترل کردم و چیزی نگفتم و ظاهرمو حفظ کردم، بلاخره منم با پسرای همکار و همکلاسی در ارتباطم و اینو درک میکنم اما حسادت دخترونه وجودم اذیتم کرد... بگذریم...از ١٩ تا ٣٠ دی امتحاناتمه و شنبه هم واسه ارشد ثبت نام کردم و ببینم چی پیش میاد... میدونم سخته اما باید این مرحله رو هم پشت سر بذارم! یه چیزی که واسم خیلی عجیب بود امروز حرف یکی از همکارام بود ! توی این هفته دو بار اشاره کرد خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14

یه چیزی هی یادم میاد... وقتی وسائلا رو برده بودیم توی خونه ی قبلی یه روزی وایساده بودم لب پنجره ی پذیرایی و از ارتفاع دور دورا رو نگا میکردم و فک میکردم... همش میترسیدم نگران بودم از زندگی دو نفرمون زیر یه سقف... اتفاقایی که قراره پیش بیاد و ... اما بعدش روز به روز همه چیز قشنگ تَر شد و وقتی به فکرای لب پنجره ای فک میکردم لبخندم میومد که هیچ کدومش اونطوری نشد که من فک میکردم... حالا که اومدیم توی این خونه جدیده خونه ی خودمون که کلی واسش لحظه شماری میکردیم خیلی چیزا اون طوری نیس که من میخام!!! مثلا همین قضیه کارت ! همش آرزو میکنم یه شرایطی شده بود که تو توی اون موقعیت قبلی مونده بودی و هیچ وقت توی این کار جدید که شاید واسه خیلیا سکوی پرتابه نمیومدی :( خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14

این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده و از طریق فید قابل مشاهد نمی‌باشد. شما با مراجعه به وبلاگ نویسنده و وارد کردن رمز عبور می‌توانید مطلب مورد نظر را مشاهده نمایید.

[برای مشاهده این مطلب در وبلاگ اینجا را کلیک کنید] خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14

بهمن هم اومد خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم ... اونقد زود که وقتی به زمستون پارسال فک میکنم و عجله ای که واسه گذشتنش داشتم تعجب میکنم...این روزا یه چیزی خیلی اذیتم میکنه و اونم بیخیالیم توی تابستون هس واسه اینکه یکی دوتا مدرسه ی توپ نیرو میخواستن و من با حماقات و بچه بازی ردشون کردم و نرفتم باهاشون حرف بزنم حتی!!! سر یه تصمیم مسخره و احمقانه... مامانم میگه اینا تجربه س أما من میگم به چه قیمتی؟؟ فرصت ها رو از دست دادن؟؟؟؟؟ باید چشمامو بیشتر وا کنم! بگذریم...دو هفته ی اخیر هفته ی امتحاناتم بود و با موفقیت و نمره های عالی گذروندمش... هفته ی سختی بود امتحانای پشت هم... اتفاقی که واسمون افتاد...اما این روزا وقتم آزادتره که میخام فیلم و سریالای ونوس رو بگیرم ببینم...آبان عصرا میره شرکت دایی و علاوه بر کار خودش اونجا هم مشغول شده که خب به نظرم آینده ی خوبی در انتظارمونه... خدا مثه همیشه درهای رحمتش رو واسه ما باز کرده ! دوس دارم بنویسم بازم اما مثه همیشه نوشتنو گذاشتم واسه توی رختخواب...از خدای مهربون چن تا چیز رو خواستارم میدونم مثه همیشه صدای قلبم رو میشنوه: سلامتی عزیزان خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14

خوابیدم رو تخت مامان بابا... اپی لا سیرن بودم ظهری... ینی اول بعد از کار رفتم خونه مامان اینا واسه آبان غذا گرفتم که شیفت بود ، توی راه یهو دری و جک رو دیدم و همین طوری دنبالم تا دم اداره آبان اومدن و یکم حرف زدیم... بعدش سریع رفتم اپ ی لا سیون و حسابی راحت شدم و حس تمیزی بهم دست داد، بعدش اومدم خونه ی مامانم اینا یه دوش حسابی گرفتم و با یه حس خوب خوابیدم رو تخت شون...

امروز سر کار همش حرف راجع به غذا و آشپزی بود و منم همش دارم تو پیج همکارام میچرخم...


خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 19:14